نشستم بر درایوان خدایا ،
سپیده سرزد وبلبل نمی خواند ...
هوااَبریست وسیاه درگرفته آسمان را ،
چرا ناودان غزل باران نمی خواند ...
دلم گرفته است زین محفل یاران ،
سپید کردم موی وکسی دردم نمی داند ...
دریغا زین درد که جهان راگرفته ،
کسی درمسجد وکلیسا غزل نمی خواند ...
رفیقان درمحفل جمعاً اما ! ،
کسی شوق غزل خواندن نمی داند ...
غ..ر..آ
تنک غروب که نارنج ميشه آس...برچسب : نویسنده : 8pershangd بازدید : 137